پایان

آن شب هیچ چیز آن طور که میخواستم پیش نرفت.اعصابم خرد بود و یک گوشه کز کرده بودم.از تلوزیون که آنتن نمی داد گرفته تا شام ِ اشتباهی ای که مادرم پخته بود همه روی اعصابم رژه می رفتند و جرقه ای کافی بود تا من مثل یک بمب ِاتم منفجر شوم.
آن جرقه زده شد.خیلی سعی کردم خودم را کنترل کنم،ولی سخت بود نمی شد.داخل اتاق رفتم و با عصبانیت در را بستم.با خواهرم تماس گرفتم و از همه چیز گله کردم.آن شب حتا از خدا هم گله داشتم!...من از خدا گله داشتم اما هیچی به روی خودم نیاوردم.خب من به خدایــم راضی ام!هیچوقت نقص و عیب های اعصاب خرد کن این دنیا به خدا مربوط نیست.همه اش مال آدم های خداست.من از آدم های خدا گله دارم...از مغز خودم گله دارم که چرا نمی توانم از عدالت عجیب و غریب خدا سردربیاورم،
من دیگر داشتم دیوانه می شدم از آن همه فکر و فکر و فکر..............
و هیچ چیزِ عدالت ِخدا بی حکمت نیست،هیچ چیز.......حداقل باید خدارا شکر کنم که این مغز ِخام توانایی درک َش را دارد.
امشب هم جزو آن شب های عجیب و غریب بود که توی دسته ی "تحقق خواب و خیال" میگذارمِش.همیشه یک "خیالی" داشتم که امشب برایم حکم واقعیت را پیدا کرده.

*اگر تا صبح هم با من حرف بزند من خسته نمی شوم.فقط خجالت میکشم،همین...