پایان

این روز ها حالم هیچ خوب نیست.شاید سرما خورده باشم،چون نوک انگشتان پاهایم مدام یخ می زند،حتا با وجود آن جوراب های بافتنی ِ خیلی کلفت ِ سبز ِ راه راه.از همه چیز و همه کس گله دارم.حتا از خدا.من از عدالت هستی هیچوقت سر در نمی آورم.راستش هضم ِ بعضی چیز ها برایم خیلی مشکل است.

دهنم که باز می شود سریع "ناشکری نکن" از زبان همه جاری می شود.همه ی آدم ها یک روزی می میرند...هر کس داستان متفاوتی از زندگانی اش را با خود به زیر ِ گِل می بَرَد.دیالوگ یک فیلم سینمایی که دیروز شبکه ی چار نشان میداد را شنیدم که میگفت:(البته با تغییر بعضی از کلمات)

«من،گاهی زندگی ِ کوتاهِ طاووس را به زندگی طولانی کلاغ ترجیح می دهم.»

دختری که این دیالوگ را می گفت سرطان داشت و مثلا زندگی کوتاهِ طاووس ناشکری است.خب من هم ترجیح می دهم!مثلا چه اهمیتی دارد یکی با سرطان بمیرد یا با غیر سرطان(خیلی زود یا دیر).مهم این است که در زندگیش کلاغ نبوده باشد....ترجیح میدهم طاووس باشم و بمیرم تا یک شغال یا کلاغ یا روباه...هرچند زندگی ام خیلی کوتاه یا با درد زیاد باشد،من میخواهم زندگی ام طوری باشد که خودم لذت ببرم.شاید من با اینکه هرروز سرما بخورم حال کنم.

کاش می شد من،خودم زندگی ام را قضاوت می کردم

+لطفن اگر یک وقت س ر ط ا ن داشتم برایم دلسوزی نکنید

  • .