پایان

غم انگیزترین لحظه ی یک مادر با فرزاندنش را دیدم...وقتی میخواست به زندگی ِ خودش و دو فرزندش اول بوسیله ی مرگ موش،دوم مرداب و سوم چاه خاتمه بدهد.( از دیوانگی و جنون نه.اتفاقا خیلی هم سالم و عاقل بود.)آخر هم خاتمه داد!زندگی خودش و پسر و دخترش را به باد داد،اهالی روستا آن هارا توی چاه پیدا کردند،درحالی که داشتند با خیال آسوده مردگی می کردند.

مردانه ترین اشک های دنیا،اشک های پسربچه ی 8 ساله ی همان مادر...خدا نویسنده ی این فیلمنامه و کارگردانش را نیامرزد که اشکمان در آورد.

سردرد دارم و توی چشمهایم کمی گریه مانده(92/10/27)

متن زیر یک صفحه از زندگی من است.اگر خیلی مشتاقید بخوانید

(یکی از نامه های خدا که به من رسید.)

*******

از خواب بیدار می شوی...

هوا کاملا صاف است و خورشید دارد بهت نیشخند می زند

خودت را برای شنبه آماده می کنی

جمعه شب هوا صاف ِ صاف ِ صاف است.عادی،مثل شب های قبل...

بعد تو خوابت نمی برد،

به خدا می گویی:«به اعتقاد من،هرکس طبق میل تو رفتار کند،تو هم طبق میل او پیش می روی....»

بعد به خدا می گویی:«مثلا اگر من از تو بخواهم وسط این شب ِ آرام یکهو باران یا برف دیوانه وار ببارد تو سیاهی شب را سفید می کنی،بخاطر من؟!و اخبار فردا اعلام می کند که بخاطر بارش شدید برف یا باران مدارس تمامی مقاطع در نوبت صبح تعطیل است!؟»

بعد سرت را تکان می دهی و زمزمه می کنی که امکان ندارد همچین چیزی!آن هم بعد از یک روز ِ خیلی آفتابی!

میخوابی و صبح توی عالم خواب،در گوشت زمزمه می شود:دارد برف می بارد عزیزم

بیدار می شوی و با چشم های پف آلود یک راست می آیی توی هال،برادر کنترل به دست کنار تلوزیون ایستاده،مادر چشم هایش را به خبری که زیرنویس می شود دوخته.

من تار می بینم اما ...

آره!

دارد می گوید:به دلیل بارش شدید برف در شهرهای فلان و بهمان،مدارس تمامی مقاطع در نوبت صبح تعطیل است!

خدایا خیلی دوستت دارم