پایان

وقتی بچه تر بودم،خرابکاری ای که می کردم شب برای خدا عاجزانه نامه می نوشتم بعد معمولا آخرش اینطوری تمام می شد:

       ...با یک نامه جوابم را بده.

صبح با هزار ذوق از خواب بیدار می شدم به امید اینکه نامه خدا به زمین رسیده!اما بعد یک توذوقی بزرگی می خوردم!!!خبری از نامه و این چیزها نبود...

همیشه چقدر از دست خدا ناراحت می شدم!

اما حالا...

همه ی روز های من نامه های خدا است.

+ امیدوارم همه ی روزهای همه ی آدم های دنیا همینطوری باشد :)