پایان

توی خانه نشسته ام و مدام حس می کنم چشم هایی دارند من را نگاه می کنند.از توی برگ های درختِ مصنوعی.از توی آینه.از توی سقف ِ سنگی...تازه یک گلدان ِ خوشگل هم اضافه شده که داخلش یک جفت چشم هر ثانیه ی من را زیر نظر دارند.

شخصیت های من این روز ها زیاد توی هفت آسمان سیر می کنند.

آخر مدتی ست هرروز همه ی صحنه ها برای من تکراری و انکار نشدنی َند!

+نظرات ِ بلاگفا برای من باز نمی شود.

یک دفتر دارم که رنگش خونی ِ سیاه است!یعنی تقریبا زرشکی.دوستش دارم.نمی دانم...برگ هایش را با یک داستان بلند پر کنم یا نامه هایی برای خدا.